Saturday, December 4, 2010

آیا شایسته است که نام نیروی افتضاحی ایران را پلیس بگذاریم؟/آیا نیروی انتظامی...

اخبار نیروی انتظامی

 
 

Sent to you by گریلا via Google Reader:

 
 

via گمنام گمنامیان by گمنام گمنامیان on 12/3/10

خودم را عذاب می دهم و فیلم کشته شدن یک انسان در میدان کاج را بار دیگر می بینم، نپرسید چرا به خودم عذاب می دهم، بر پیشانی ما ایرانی هایی که در این دوران زندگی می کنیم، عذاب حک شده است.
به یاد می آورم برخوردهایی که تا کنون با پلیس ایران و پلیس دیگر کشورها داشته ام،
یک- قریب بیست سال قبل ، تازه دانشجو شده بودم. با دختری دوست شده بودم که یاد چشمهای زیبایش ، هنوز دل مرا می لرزاند. روزی در پارک ملت، گرفتار نیروی انتظامی شدیم، داشتم آخرین شعرم را با احساس تمام برای آن دختر می خواندم ، غرق احساسات بودم که یک افسر و دو سرباز سر رسیدند. یادم نمی رود که افسر مربوطه، جلوی چشم آن دختر و با پشت دستش آنچنان بر دهان من زد که خون جاری شد. بغض گلوی مرا گرفت و اشک هایم جاری شد. غرورم شکسته شد. بعد از چند ساعت بازداشت، پدرم آمد و زیرمیزی مربوطه را داد، رهایمان کردند. اما آن دختر با من قطع رابطه کرد، شاید مردی که آنچنان به گریه افتاده بود، دیگر برایش جذاب نبود.
دو- همان سال ، چند روزی به مسافرت رفته بودیم، وقتی برگشتیم با خانه ای خالی از اثاث مواجه شدیم، حتی تمام لباس های خواهرانم را نیز برده بودند! با پدرم به کلانتری رفتیم تا شکایت کنیم، بعد از یکساعت معطل شدن ، افسر نگهبان شکایت ما را با بی میلی خواند، بعد گفت، ماشین های ما لاستیک هایشان صاف است، بروید دو حلقه لاستیک بخرید ، بیاورید تا ما برویم دنبال دزد!
سه- با دوستانم چند روزی به شمال رفته بودیم، در یکی از شهرهای شمال یک ویلا اجاره کردیم ، دنبال کانالی برای خرید مشروب بودیم، پسر صاحب ویلا ، شماره ای را به ما داد و گفت دم در هر چه بخواهید ، تحویل می دهد. پولهایمان را روی هم گذاشتیم و چند بطر ویسکی سفارش دادیم. نیم ساعت بعد یک پلیس با موتور دم در ویلا بود، پول را شمرد و پلاستیک سیاه رنگی را که در آن چند بطری مشروب بود، تحویلمان داد. بله، دیلوری مربوطه، از پرسنل خدوم نیروی انتظامی بود !
چهار- سالها گذشت و به انگلیس آمدم. هنوز راه را از چاه نمی شناختم، با دختری دوست شده بودم. هنوز یکی دوماهی نگذشت که دوست پسر قبلیش ،شروع به آزار کرد و می خواست به زور مجبورش کند که رابطه اش را از سر بگیرد.یک شب یک اس ام اس ناشناس دریافت کردم که او مرا در صورت جدا نشدن از دوست دخترم،  تهدید به کشتن کرده بود ، نوشته بود آدرس خانه ام را نیز دارد.
به پلیس زنگ زدم، در کمتر از پنج دقیقه، دو افسر به خانه من آمدند ، از من شرح اتفاقات رخ داده را به صورت خلاصه پرسیدند و گفتند چون نمی دانیم این فرد چقدر خطرناک است ، لذا پلیس نمی خواست ریسک کند، منتظر شدند تا من یک چمدان کوچک از وسایلم را جمع کردم و مرا به هتلی بردند. هتل گرانقیمتی نبود، اما پلیس پولش را داد.
فردا به اداره پلیس رفتم و گزارش کاملی از من گرفتند، چند ساعت بعد افسر مربوطه به من زنگ زد و گفت : چون مدارک نیز کافی بوده ، او را اتهام تهدید به قتل ، بازداشت کرده اند. مدتی دادگاه طول کشید، من به پلیس گفتم نگران هستم که علیه او در دادگاه شهادت بدهم، مبادا آدرس مرا داشته باشد، پلیس ترتیب تغییر منزلم را با هزینه خودش داد.
پنج- شب دیروقت از پاب ، به منزل برمی گردم، جلوی پاب دعوا می شود و پلیس سر می رسد. جوان ساکن آپارتمان بغلی را می بینم که در وسط دعوا است، او را می بینم که با مشت به صورت یکی از پلیس ها می کوبد، می بینم که خون از بینی آن پلیس جاری می شود، بقیه پلیس ها سر می رسند و به همسایه من دستبند می زنند. صدای پلیس را می شنوم که جمله معروفش را  می گوید: به اتهام حمله به پلیس ، بازداشت هستید، اگر حرفی بزنید در دادگاه علیه شما استفاده خواهد شد.
تمام فردایش را به این فکر می کنم که حداقل دو سال زندان در انتظار اوست. وقتی از سر کار برمی گردم، پسر همسایه را می بینم که از خرید برگشته است. به او می گویم چه شد؟ می خندند و می گوید افسر مربوطه مرا بخشید. تلفنی به یکی از دوستان صمیمی ام می گویم چگونه ممکن است پلیس او را ببخشد ؟ می خندد و می گوید:پلیس اینجا با ایران فرق دارد، اینها تا جایی که بشود با افراد مدارا می کنند، از نظر مالی تامین هستند، زندگی راحت دارند، عصبی نیستند و عقده هم ندارند.
شش- در اخبار ایران می خوانم که سردار زارعی ، معاون پلیس ، مجبور شده که زودتر از موعد بازنشسته شود، چون با شش زن ، سکس گروپ داشته و خانه فساد راه انداخته است.جرمی که برای یک آدم معمولی ، مجازات سنگسار به همراه دارد. یادم می آید به جرم حرف زدن در پارک با یک دختر، دهانم پر از خون شده بود.
هم زمان در اخبار بریتانیا، داد و قال بر سر جرم یکی از پلیس های ارشد لندن است. دکتر علی دیزایی متهم است که از اختیارات خودش سو استفاده کرده و یک پناهنده عراقی را بازداشت کرده است. کماندور علی دیزایی او را بر اساس اختلاف شخصی، بی دلیل بازداشت کرده و به مرکز پلیس زنگ زده بوده و گزارش درگیری داده بود. آن جوان عراقی، چند ساعت در بازداشتگاه گذرانده بود تا اینکه آزاد شده بود. بعد از مدتی، کماندور علی دیزایی، افسر بسیار رده بالای پلیس، که شاید جزو ده نفر اول پلیس باشد، با تابعیت بریتانیا، به دو سال حبس محکوم شده و از اداره پلیس نیز اخراج می شود. در اینترنت می خوانم که اداره پلیس ، به آن پناهنده افغانی مبلغ کلانی به عنوان خسارت داده بوده است.
یادم می آید که در یوتیوب کلیپی است که یک افسر نیروی انتظامی، افغان های مهاجر که غیرقانونی وارد ایران شده اند را وادار می کند بر سر خودشان بکوبند و بگویند دیگر به ایران نمی آیند. ناگهان به عنوان یک ایرانی، از خودم خجالت می کشم، شرمم می آید که پلیس کشورم ، با گروهی آدم بی پناه، اینگونه وحشیانه رفتار می کند. اما آن خجالت را فراموش می کنم، می گویم از نیروی انتظامی چه توقعی است، زمانی که با ماشین از روی شهروندان کشور خودش رد می شود، چه توقعی داریم که با خارجی ها انسانی برخورد کند!
در تظاهرات کوی دانشگاه، یازده سال پیش، دانشجویان شعار می دادیم:(نیروی افتضاحی ، خجالت ، خجالت!)فکر می کنم همان اسم  نیروی افتضاحی ، بیانگر همه چیز باشد. 

 
 

Things you can do from here:

 
 

No comments: